جستجو
موضوعات
دنیای ازجوک و لطیفه انگلیسی با ترجمه فارسی
(husband & Wife )
Wife : No I will live with my sister.
Wife : Will U marry , after I die.
husband: No I will also live with your sister
( زن و شوهر )شوهر : بعد از این که من بمیرم آیا ازدواج می کنی؟
زن : نه من با خواهرم زندگی می کنم...
زن : بعد از مرگ من تو ازدواج خواهی کرد؟
شوهر : نه من هم با خواهرت زندگی می کنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Future plans of childrens:
Teacher asks children, what do u wish 2 do in future?
Adnan: I want 2 b a pilot.
Wakeel: I want 2 b a doctor.
Bina: I want 2 b a good mother.
Shariq : I want 2 help Bina.
شغل آینده بچه ها:
معلم از دانش آموزان پرسید که می خواهید در آینده چکاره شوید؟
ادنان : من می خواهم خلبان بشم.
واکیل : من میخوام دکتر بشم.
بینا : من می خوام مادری خوب بشم.
شریک : من میخوام به بینا کمک کنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
An Aeroplane asks a Rocket
An Aeroplane asks a Rocket
How is that you can fly so fast?
The Rocket replies you will know the pain
when they put fire at your back!
سوال هواپیما از موشک :
یه هواپیما از یه موشک می پرسه که :
چطوری می تونی این قدر سریع پرواز کنی؟
موشک جواب میده : اگه تو پشتت آتیش میزاشتن میدونستی که چقدر درد داره....
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Difference b/w secretary & private secretary
Q: What is the difference b/w secretary & private secretary?
Ans:
Secretary says GOOD MORNING SIR
&
Private secretary says ITS MORNING SIR
تفاوت منشی و منشی خیلی خوب
سوال : اگه گفتی تفاوت منشی و منشی خیلی خوب چیه ؟
جواب:
منشی میگه : صبح بخیر رئیس..
&
منشی خیلی خوب میگه : صبح شده رئیس!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Hi i am marrying next week ( Funny sms )
Hi i am marrying next week
there will be a small party and
only few persons will be invited
Hey don’t bring any gift
just bring SOMEONE to marry me.
سلام من هفته ی دیگه ازدواج می کنم!!! ( اس ام اس خنده دار )
سلام من هفته ی دیگه ازدواج می کنم.
یه جشن کوچیک هم میگیریم.
تعداد کمی هم دعوت کردم.
با خودت هدیه ای نیاری!!!
فقط یه نفر رو بیار باهاش ازدواج کنم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Marriage is like a public toilet
Those waiting outside are desperate to get in
&
Those inside are desperate to come
ازدواج مثل توالت عمومی میمونه!!
بیرون هر دو تا باشی دوست داری واردش بشی!!!
&
واردشون که شدی دوست داری هر چه سریعتر از اون خارج بشی!!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
HUSBAND and WIFE are like 2 tyres of a vehicle
If 1 punctures, the vehicle can’t move further
M0ral:
always Keep a SPARE TYRE
زن و شوهر مثل دو تایر از یه وسیله ی نقلیه هستند.
اگر یکیشون پنچر بشه اون وسیله دیگه حرکت نمی کنه
نتیجه اخلاقی :
همیشه یه لاستیک زاپاس همراه داشته باش!!!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
TEACHER:
what is the different between
problem and challenge????
STUDENT:3boys+1girl=problem
1boy+3girls=challenge..
معلم :
فرق بین مشکل و رقابت کردن چیه؟
دانش آموز :
3 پسر + 1 دختر = مشکل
1 پسر + 3 دختر = رقابت.......
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1: Look a thief has entered our kitchen
and he is eating the cake I made.
2: Whom should I call now,
Police or Ambulance?
اولی : بیا نگاه کن یه دزد وارد آشپزخونه شده و داره کیکی که پخته بودم رو میخوره!!!
دومی : خوب باید پلیس رو صدا کنم یا آمبولانسو!!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1. Smart man + smart woman = romance
2. Smart man + dumb woman = pregnancy
3. Dumb man + smart woman = affair
4. Dumb man + dumb woman = marriage
5. Smart boss + smart employee = profit
6. Smart boss + dumb employee = production
7. Dumb boss + smart employee = promotion
8. Dumb boss + dumb employee = overtime
) ریاضیات ازدواج
1- مرد باهوش + زن باهوش = داستان عاشقانه
2- مرد باهوش + زن خنگ = رابطه ي ....
3- مرد خنگ + زن باهوش = عشقبازی
4- مرد خنگ + زن خنگ = ازدواج
5- ریئس زرنگ + کارگر زرنگ = سوددهی
6- ریئس زرنگ + کارگر خنگ = تولید بیشتر
7- رئیس خنگ + کارگر باهوش = پیشرفت کارگر
8- رئیس خنگ + کارگر خنگ = اضافه کاری
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
2) kiss me every time
Diana, one evening, drew her husband's attention to the couple next door and said, 'Do you see that couple? How devoted they are? He kisses her every time they meet. Why don't you do that?'
'I would love to do that,' replied Diana's husband, 'but the problem is..........she won't let me.'
2 ) مرا هر روز ببوس
در یک بعد از ظهر دیانا توجه شوهرش را به زوج همسایه جلب کرد و گفت : آیا اون زن و شوهر رو می بینی؟ چگونه به هم علاقه مند هستند؟ شوهره هر روز زنه رو وقتی می بینه می بوسه! تو چرا این کارو نمی کنی؟
شوهر دیانا جواب می ده : من خیلی دوست دارم این کارو بکنم ، اما یه مسئله ای هست ....... اون به من اجازه نمی ده این کارو بکنم....
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
3) why women are beautiful
'God,' inquired Adam, 'Why did you make Eve so beautiful?'
'So you would love her.'
'But why did you make her so dumb?'
'So she would love you.'
3 ) چرا زن ها خوشگل هستند؟
آدم از خدا می پرسه که : چرا هوا رو خوشگل آفریدی؟
خدا جواب میده : چون تو دوستش داشته باشی ....
آدم میگه : چرا زن ها این قدر کودن هستند؟
خدا جواب میده : برای اینکه عاشق تو بشند!!!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
American: In our country ,
marriage even takes place with email.
Hindi : In India, it is only with a female
آمریکایی : در کشور ما ازدواج ها با ایمیل صورت میگیره!!!
هندی : در هند ، فقط با زن ها ازدواج می کنند!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
A lady want to see a tarot reader woman who’ll predict her future.
- Leady , I’m sorry to inform you that your husband will die in the near future .
- Don’t tell me things that I already know , tell me if there would be an investigation.
یه خانومی میره پیش زن پیش گو تا از آینده اش مطلع بشه.
- دخترم متاسفم که این خبرو بهت میدم ، شوهرت به زودی میمیره!!
- خانومه میگه : اینو خودم هم میدونستم ، فقط بگو گیر میفتم یا نه!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Tcher while lecturing , noticed a student sleeping at the back.
Tcher shouts 2 hs neighbor : “ wake him up!”
Neighbor yells : “U put him 2 sleep , so U wake him up.”
معلم هنگام درس دادن متوجه یه دانش آموزی میشه که خوابیده بوده.
معلم به بغل دستیش میگه : "اونو از خواب بیدار کن"
اونم میگه : "شما اونو خواب کردین خودتون هم بیدارش کنین"
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Dad : Son, what do you want for your birthday?
Son : Not much dad, just a radio with a sports car around it.
پدر : پسرم ، برای روز تولدت چی میخوای؟
پسر : چیز زیادی نمیخوام ، فقط یه رادیو که اطرافش ماشین اسپورت باشه!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Jack was attending the funeral service of the richest man in the city.
Beacause he was weeping bitterly, a man asked sadly, " was the deceases one of the dear relatives? "No" said jack.
" Then why are you crying?" asked the stranger. " Because I'm not one of the relatives," answered jack.
جک به مراسم تشییع جنازه ثروتمندترین مرد شهر رفته بود. چونکه او زارزار می گریست ، مردی با تاثر از او پرسید. " آیا متوفی از بستگان عزیز شما بود؟"
جک گفت ، " نه "
آن غریبه پرسید : " پس چرا دارید گریه می کنید؟ "
جک پاسخ داد ، " چون که یکی از بستگانش نیستم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
A man bought a canary from a store. He asked the seller, " Are you sure this bird can sign?
" the seller replied, " it is a wonderful singer."
A week later , the customer reappeared and said, " This bird you sold me is lame."
the seller answered, " Well, you said you wanted a singer not a dancer!"
مردی از یک فروشگاه یک قناری خرید. او به فروشنده گفت، " آیا مطمئنی که این پرنده می تواند آرواز بخواند؟" فروشنده پاسخ داد:" آوازخوان جالبی است."
یک هفته بعد مشتری دوباره اومد و گفت: " این پرنده ای که شما به من فروخته اید شل ( لنگ ) است."
فروشنده پاسخ داد، " خوب شما گفتید یک آوازخوان می خواهید نه یک رقـــــ ـــاص!"
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چند تا جوک انگلیسی جوك انگليسي با ترجمه لغات مشكل مطالب انگلیسی جالب طتز انگليسي با ترجمه مرتبط با جوک انگلیسی چند تا جوك انگليسي خنده دار جك انگليسي با معني جوك انگليسي با معني فارسي جك خندار انگليسي لطيفه انگليسي با ترجمه فارسي
A man was praying to god.
مردی داشت دعا میکرد...
He said, "God?"
او گفت: خدایا
God responded, "Yes?"
خدا جواب داد: بله
And the Guy said, "Can I ask a question?"
و مرد پرسید: میتونم یه سوال بپرسم؟
"Go right ahead", God said.
خدا جواب داد: بفرما
"God, what is a million years to you?"
خدایا،یک میلیون سال در نظرت چقدره؟
God said, "A million years to me is only a second."
خدا گفت: یک میلیون سال در نظر من یک ثانیه هست.
The man wondered.
مرد شگفت زده شد.
Then he asked, "God, what is a million dollars worth to you?"
بعد پرسید: خدایا یک میلیون دلار در نظرت چقدره؟
God said, "A million dollars to me is a penny."
خدا جواب داد: یک میلیون دلار به نظرم یک پنی* است.
So the man said, "God can I have a penny?"
پس مرد گفت: خدایا ، آیا میتونم یک پنی داشته باشم؟
And God cheerfully said,
و خدا با خوشروئی گفت،
"Sure!...... .just wait a second."
حتما!.....فقط یک ثانیه صبر کن.
Understanding Boss
Boss: “Yes? What is it now?”
Office worker: “Please can I have a day off next week to do some late Christmas shopping with my wife and our six kids?”
Boss: “Certainly not!”
Office worker: “I knew you’d be understanding, sir. Thanks for getting me out of that terrible chore.”
رئیس فهیم
دسته بندی: مردان، اداره
رئیس: «بله؟ دوباره چه خواسته ای داری؟»
کارمند اداره: «لطفا آیا امکان دارد من هفته بعد یک روز مرخصی بگیرم تا همراه همسرم و شش فرزندمان به خرید آخر کریسمس بروم؟»
رئیس: «معلوم است که نه!»
کارمند اداره: «من می دانستم که شما خیلی فهیم هستید، جناب رئیس. متشکرم که مرا از یک کار طاقت فرسای وحشتناک نجات دادید.»
Genius CEO
Classification: Office, Stupidity
A young executive was leaving the office at 6 p.m. when he found the CEO standing in front of a shredder with a piece of paper in his hand.
“Listen,” said the CEO, “this is a very sensitive and important document, and my secretary has left. Can you make this thing work?”
“Certainly,” said the young executive. He turned the machine on, inserted the paper, and pressed the start button.”
“Excellent, excellent!” said the CEO as his paper disappeared inside the machine.
“I just need one copy.”
مدیرعامل نابغه
دسته بندی: اداره، حماقت
یک مدیر جوان در حال ترک اداره در ساعت 6 بعد از ظهر بود که دید مدیر عامل شرکت در حالی که یک برگه در دست دارد در مقابل دستگاه کاغذ خورد کن ایستاده است.
مدیر عامل گفت: «گوش کن؛ این یک سند خیلی مهم و حساس است. منشی من رفته است. می توانی این دستگاه را راه بیندازی؟»
مدیر جوان گفت: «حتما.» و ماشین را روشن کرد و برگه را در آن وارد نمود و دکمه استارت را فشار داد.
مدیر عامل در حالی که برگه به داخل دستگاه ناپدید می شد گفت: «بسیار عالی! بسیار عالی! من فقط یک کپی احتیاج دارم.»
The Bill
Classification: Repartee, Women and Girls
Walking up to a department store’s fabric counter, a pretty girl asked, “I want to buy this material for a new dress. How much does it cost?”
“Only one kiss per meter,” replied the smirking male clerk.
“That’s fine,” replied the girl. “I’ll take ten meters.”
The clerk measured out and wrapped the cloth, then held it out teasingly.
The girl grabbed the package and pointed to a little old man standing beside her. “Grandpa will pay the bill,” she smiled.
صورتحساب
دسته بندی: حاضرجوابی، زنان و دختران
یک دختر زیبارو قدم زنان به سمت پیشخوان فروش پارچه در یک فروشگاه بزرگ رفت و پرسید: «من قصد دارم برای یک لباس جدید این پارچه را بخرم. قیمتش چقدرمی شود؟»
فروشنده مرد با لبخندی پاسخ داد: «فقط یک بوسه به ازای هر متر.»
دختر پاسخ داد: «بسیار خوب. ده متر می برم.»
فروشنده به میزان مورد نیاز از پارچه جدا کرد و بسته بندی نمود و به شکل شیطنت آمیزی در دست نگاه داشت.
دختر بسته را قاپید و به پیرمردی ریز اندام که کنارش ایستاده بود اشاره نمود و لبخند زنان گفت: «پدر بزرگ صورتحساب را می پردازد.»
reason to Love
Classification: Repartee, Men
Mark asked his wife, “What do you love most about me; my tremendous athletic ability or my superior intellect?”
“What I love most about you,” responded Julie, “is your enormous sense of humor.”
دلیل عاشقی
دسته بندی: حاضرجوابی، مردان
مارک از همسرش پرسید: «تو بیشتر عاشق کدام خصلت من هستی؟ توانایی بالای ورزشی من، یا هوش و دانایی ممتازم؟»
جولی پاسخ داد: «در مورد تو، آن چیزی که من بیش از همه عاشقش هستم، حس بزرگ بذله گویی توست.»
Bad News
Classification: Stupidity, Military
Sam was in the Army overseas. His brother Joe wrote him a short note:
Dear Sam,
The cat died.
Joe
Sam wrote back:
Dear Joe,
You know I loved that old cat. Why didn’t you break the news gently? You could have written, “The cat was on the roof.” Then later you could have written, “The cat fell off the roof and passed away.”
Sam
The next week Sam got a letter from Joe:
Dear Sam,
Mother was on the roof.
Joe
خبر بد
دسته بندی: حماقت، نظامی
سام خارج از کشور در ارتش خدمت می کرد. برادرش جو برای او یک یادداشت کوتاه نوشت:
سام عزیز،
گربه مرد.
جو
سام در جواب به او نوشت:
جو عزیز،
تو می دانی که من آن گربه پیر را خیلی دوست داشتم. چرا خبر را آرام آرام به من ندادی؟ می توانستی بنویسی که «گربه بالای پشت بام بود». سپس می توانستی در نامه بعد بنویسی «گربه از روی پشت بام افتاد و جان سپرد».
سام
هفته بعد سام یک نامه از طرف جو دریافت کرد:
سام عزیز،
مادر بالای پشت بام بود.
جو
New Friend
Classification: Goofs
On a road trip to Miami, I decide to stop at one of those rest areas on the side of the road. I go into the bathroom. The first stall is taken, so I go into the second stall. I had just sat down when I hear a voice from the other stall...
“Hi there, how is it going?”
Okay, I am not the type to strike up conversations with strangers in washrooms on the side of the road. I didn’t know what to say, so finally I say: “Not bad...”
Then the voice says: “So, what are you doing?”
I am starting to find this a bit weird, but I say: “Well, I’m going to Miami...”
Then I hear the person, all flustered, say: “Look, I’ll call you back. Every time I ask you a question, this idiot in the next stall keeps answering me!!!”
دوست جدید
دسته بندی: سوتی ها
در یک مسافرت جاده ای به میامی، تصمیم می گیرم که در یک استراحتگاه کنار جاده توقفی کنم. داخل دستشویی می شوم. اولین جایگاه پر است و من داخل دومی می روم. تازه نشسته بودم که یک صدا از جایگاه دیگر می شنوم...
«سلام! اوضاع و احوال چطوره؟»
بسیار خوب، من از آن نوع آدم هایی نیستم که در داخل دستشویی هم صحبتی با غریبه ها را شروع کنم. نمی دانستم چه بگویم. سرانجام می گویم: «بد نیستم...»
سپس صدا می گوید: «خوب، چه می کنی؟»
کم کم اوضاع برایم عجیب و غریب می شود. به هر حال می گویم: «خوب، دارم می روم میامی...»
سپس می شنوم که آن شخص که به کلی گیج و عصبی شده است می گوید: «ببین! من بعدا باهات تماس می گیرم. هر سؤالی که از تو می پرسم، این احمق در جایگاه بغلی به من جواب می دهد!!!»
Valentine’s Day Gift
Classification: Family, Men
A young woman was taking an afternoon nap. After she woke up, she told her husband, “I just dreamed that you gave me a pearl necklace for Valentine’s day. What do you think it means?”
“You’ll know tonight,” he said.
That evening, the man came home with a small package and gave it to his wife. Delighted, she opened it; only to find a book entitled “The Meaning of Dreams”.
هدیه ولنتاین
دسته بندی: خانواده، مردان
یک زن جوان در حال چرت بعد از ظهر بود. بعد از بلند شدن از خواب به شوهرش گفت: «الان خواب دیدم که تو برای روز ولنتاین به من یک گردنبند مروارید هدیه دادی. فکر می کنی معنایش چه باشد؟»
مرد گفت: «امشب متوجه خواهی شد.»
بعد از ظهر آن روز، مرد در حالی که یک بسته در دست داشت به خانه آمد و آن را به همسرش داد. زن با خوشحالی آن را باز کرد و در آن کتابی با این عنوان یافت: «تعبیر خواب»
Changed Personality
“Dear Doctor,” wrote the patient’s wife, “My husband used to be a contented, happy family man, an ideal mate and father. Since consulting you, he has become restless, critical of my housekeeping. Our children and I suspect a woman-chaser. It is my belief that you have been giving him hormone shots which have entirely changed his personality. My next appeal will be to the medical society.”
“Dear Mrs. Jones,” replied the doctor, “In response to your letter, I have not been giving your husband shots of any kind. I have had him fitted with contact lenses.”
شخصیت دگرگون شده
دسته بندی: پزشکی، نامه نگاری
همسر بیمار به دکتر او چنین نوشت: «جناب دکتر، شوهر من سابقا یک مرد قانع، شاد، خانواده دوست و همسر و پدری ایده آل بود. از زمان مشاوره با شما او به فردی بی قرار تبدیل شده است که دائم از خانه داری من ایراد می گیرد. من و فرزندانم به وجود رد پای یک زن دیگر در این میان مشکوکیم. من بر این گمان هستم که شما به او هورمونی تزریق کرده اید که شخصیت او را به طور کامل دگرگون کرده است. شکایت بعدی من به انجمن پزشکی خواهد بود.»
دکتر در پاسخ نوشت: « خانم جونز عزیز، در جواب به نامه شما، من بر روی شوهر شما هیچ گونه تزریقی انجام نداده ام. بنده فقط بر روی چشم های ایشان لنز نصب کرده ام.»
Four Parachutes
Classification: Goofs, Politics
A pilot and four passengers were flying in an airplane. The passengers were the president of the United States, a university professor, an old man, and a student. All of a sudden, the plane began to fall. The pilot said to the passengers, “I’m sorry, but there are only four parachutes for the five of us.” Then the pilot took a parachute and jumped.
“I am the most important man in the country,” said the president of the United States. “I must live!” He took a parachute and jumped.
“I am the most intelligent man in the country,” said the university professor. “I must live!” He took a parachute and jumped.
The old man said to the student, “You take the last parachute, son. I am an old man, and I’ve had a good life. I’m ready to die.”
“It’s OK,” said the student. “There are two parachutes left.”
“That’s impossible!” said the old man. “There were only four parachutes for the five of us.”
“That’s right,” said the student. “But the most intelligent man in the country jumped out of the airplane with my backpack.”
چهار چتر نجات
دسته بندی: سوتی ها، سیاست
یک خلبان به همراه چهار مسافر در یک هواپیمای در حال پرواز بودند. مسافران عبارت بودند از رئیس جمهور ایالات متحده، یک استاد دانشگاه، یک پیرمرد ، و یک دانشجو. ناگهان هواپیما شروع به سقوط کردن نمود. خلبان به مسافران گفت: «متأسفم، اما فقط چهار عدد چتر نجات برای ما پنج نفر وجود دارد.» سپس یکی از چترها را برداشت و بیرون پرید.
رئیس جمهور ایالات متحده گفت: «من مهم ترین فرد مملکت هستم. بنا بر این باید زنده بمانم!» او نیز یکی از چتر ها را برداشت و بیرون پرید.
استاد دانشگاه گفت: «من باهوش ترین فرد مملکت هستم. بنا بر این باید زنده بمانم!» و او نیز یکی از چتر ها را برداشت و بیرون پرید.
پیرمرد به دانشجو گفت: «تو آخرین چتر را بردار، پسرم. من آدم سالخورده ای هستم، و ضمنا زندگی خوبی داشته ام. الان هم آماده مردن هستم.»
دانشجو گفت: «مشکلی نیست. دو تا چتر نجات باقی مانده است.»
پیرمرد گفت: «این غیر ممکن است. فقط چهار عدد چتر نجات برای ما پنج نفر وجود داشت.»
دانشجو گفت: «این درست است. اما باهوش ترین فرد مملکت با کوله پشتی من از هواپیما بیرون پرید.»
زنی سالخورده در حال راندن ماشین بزرگ و گرانقیمت خود پیرامون یک محوطه پارکینگ بود. او در حال جستجو برای یک فضای خالی بود که بالاخره توانست یک جای خالی پیدا کند. در حالی که او داشت به داخل جای پارکی که پیدا کرده بود می پیچید، مرد جوانی سوار بر یک ماشین مسابقه ای جلوی او پیچید. آن جوان ماشینش را داخل جایی که پیرزن پیدا کرده بود کشید، از ماشین پیاده شد، و با لبخندی به پیرزن گفت: «متأسفم، اما این کاریست که وقتی جوان و سریع باشی می توانی انجام بدهی!»
پیرزن با ماشینش به ماشین جوان کوبید. سپس دنده عقب گرفت و دوباره برگشت و به ماشین مرد جوان زد. مرد جوان به سمت پیرزن دوید و فریاد زد: «معلوم هست چه کار می کنی؟»
زن سالخورده کارت بیمه اش را به جوان داد و با لبخند به او گفت: «این کاری است که وقتی پیر و پولدار باشی می توانی انجام بدهی!»
Wonderful Night
مرد جوان در حالی که در اتاق نشیمن منزل نامزدش خوش آمد گویی می شد، به او گفت: «امشب اوقات خوش و بی نظیری خواهیم داشت، عزیزم. من سه بلیت برای تئاتر دارم.»
دختر حقیقتا زیبارو پرسید: «اما چرا ما باید به سه عدد بلیت نیاز داشته باشیم؟»
جوان پاسخ داد: «خیلی ساده است! بلیت ها برای مادر، پدر و برادرت هستند.»
ماه نور نقره فام خود را بر روی آب می تاباند و موج ها به ساحل می کوبیدند. یک زوج در کناری نشسته و در حال نجوا کردن بودند.
مرد جوان پرسید: «عزیزم، آیا من اولین مردی هستم که با تو رابطه عاشقانه دارد؟»
دختر پاسخ داد: «البته که این طور است. من نمی دانم چرا شما مردها همیشه همین سؤال مسخره را می پرسید!»
پدر: «آیا امروز کار نیکی انجام داده ای؟»
پسر: «بله پدر. من به همراه سه پسربچه دیگر به یک پیرزن در عبور از خیابان کمک کردیم.»
پدر: «چرا برای این کار به چهار نفر از شما نیاز بود؟»
پسر: «چون او نمی خواست که این کار را انجام دهد.»
داستان جالب زنی که همیشه از شوهرش کتک میخورد!
| |
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره... | |
A woman goes to the doctor, beaten black and blue..... زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره Doctor: "What happened?" دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟ Woman: "Doctor, I don't know what to do.Every time my husband comes home drunk he beats me to a pulp..." Doctor: "I have a real good medicine against that: When your husband comes home drunk, just take a cup of green tea and start gargling with it...Just gargle and gargle". دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن
|
داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی_پسر بازيگوش
Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, "Why are you late today, Peter
"My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons," Peter answered
?""To the headmaster?" his mother said. "Why did she send you to him
"Because she asked a question in the class; Peter said, "and none of the children gave her the answer except me."
His mother was angry. "But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn"t she send all the other stupid children?" she asked Peter
."Because her question was, "Who put glue on my chair?" Peter said
پيتر هشت سال و نيمش بود و به يک مدرسه در نزديکي خونشون ميرفت. او هميشه پياده به آن جا ميرفت و بر ميگشت، و هميشه به موقع برميگشت، اما جمعهي قبل از مدرسه دير به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود، و وقتي او (پيتر) را ديد ازش پرسيد «پيتر، چرا امروز دير آمدي»؟
پيتر گفت: معلم عصباني بود و بعد از درس مرا به پيش مدير فرستاد.
مادرش گفت: پيش مدير؟ چرا تو را پيش او فرستاد؟
پيتر گفت: براي اينکه او در کلاس يک سوال پرسيد و هيچکس به غير از من به سوال او جواب نداد.
مادرش عصباني بود و از پيتر پرسيد: در آن صورت چرا تو را پيش مدير فرستاد؟ چرا بقيهي بچههاي احمق رو نفرستاد؟
پيتر گفت: براي اينکه سوالش اين بود «چه کسي روي صندلي من چسب گذاشته؟»
داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی_سه اتاق در جهنم
The Devil takes him to the first room where there are people hanging from the walls by their wrists and obviously in agony
The Devil takes him to the second room where the people are being whipped with metal chains
The Devil then opens the third door, and the man looks inside and sees many people sitting around, up to their waists in garbage, drinking cups of tea
The man decides instantly which room he is going to spend eternity in and chooses the last room
He goes into the third room, picks up his cup of tea and the Devil walks back in saying "Ok, guys, tea break’s over, back on your heads
مردي مرد و به جهنم رفت. ديو جهنم او در محل ورود ديد و گفت: اينجا سه اتاق وجود دارد. شما ميتوانيد هر كدام را كه ميخواهيد انتخاب كنيد و تا ابد در آن زندگي كنيد.
ديو او را به اتاق اول برد جايي كه مردم در آن جا از مچ دست آويزان بودند و آشكار در عذاب بودند.
ديو او را به اتاق دوم برد جايي كه مردم در حال كتك خورد با زنجيرهاي آهني بودند.
ديو در سوم را باز كرد، و مرد به داخل نگاه كرد و ديد مردم زيادي دور هم نشستهاند و از كمر به بالا در زباله ، در حال خوردن چاي
مرد بي درنگ تصميم گرفت كه در كدام اتاق مي خواهد مادام العمر بماند و آخرين اتاق را انتخاب كرد.
او به داخل اتاق سوم رفت، فنجان چايش را برداشت و ديو برگشت و گفت: خوب پسرا، وقت استراحت تموم، سراتونو برگردونيد تو آشغالا.
داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی_داستان شلوار لی
A man asks him: What are you going to do with that cloth
Strauss answers: I’m going to make tents
The man says: I don’t need a tent, but I want a strong pair of pants. Look at my pants they’re full of holes
Levi makes a pair of pants from the strong cloth. The man is happy with the pants. They’re a big success. Soon everyone wants a pair of pants just like the man’s pair. Levi makes one more, ten more hundreds more thousands more. That’s the history of your jeans
سال 1853 مردم از برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند.آنها به دنبال طلا میگشتند.آنها به پولدار شدن فکر میکردند.لیوای استروس یکی از آنها بود.او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...
او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.
مردی از او پرسید: میخواهی با این پارچه چه کار کنی؟
او گفت: میخواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.
مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!
شلوار من رو نگاه کن.پر از سوراخ است!
لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت.آن مرد بابت شلوار خوشحال شد. آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند.به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما!
داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی_شما مردها همه مثل همید!
Then she met a very nice young man. His name was George Watts, and he worked in a bank near her office. They went out together quite a lot, and he came to Carol's parents' house twice, and then last week Carol went to her father and said, 'I'm going to Marry George Watts, Daddy. He was here yesterday.'
'Oh, yes,' her father said. 'He's a nice boy-but has he got any money?'
'Oh, men! All of you are the same,' the daughter answered angrily. 'I met George an the first of June and on the second he said to me, "Has your father got any money?".
آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار ميكرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.
در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار ميكرد. آنها اكثرا با هم بيرون ميرفتند، و او دو بار به خانهي والدين كارول رفت، و هفتهي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"
پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"
دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه جون ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟
شعری از یک کودک آفریقائی نامزد جایزه ادبی2005 با ترجمه ي فارسي(43)
When I grow up, I Black,
When I go in sun, I Black,
When I scared, I Black,
When I sick, I Black,
...And when I die, I still black
And you white fellow,
When you born, you Pink,
When you grow up, you White,
When you go in sun, you Red,
When you cold, you Blue
when you scared, you Yellow,
When you sick, you Green,
And when you die, you Gray...
And you call me colored!?
زمانی که چشم به جهان گشودم سیاه بودم
بزرگ که شدم باز سیاه بودم
زیر آفتاب همچنان سیاه بودم
اگر از چیزی می ترسیدم سیاه بودم
پس از مرگ نیز سیاه خواهم بود
و تو ای سفید پوست
زمانی که به دنیا آمدی صورتی بودی
اما بزرگ که می شوی سفید می شوی
در زیر آفتاب قرمز می شوی
سرما رنگ رخسارت را آبی می کند
اگر بترسی رنگت زرد می شود
و وقتی بیماری سبز می شوی
در زمان مرگ خاکستری خواهی بود
و آنگاه مرا رنگین پوست می نامی!؟
2684 | یکشنبه 24 آذر 1392 | majazionline | نظرات (0) | موضوع(شعر- ضرب المثل انگلیسی) |
در صورت بروز هرگونه مشکل در سایت یا دانلود فقط به شماره 09304293050 در تلگرام پیام دهید IDTelegram: @majazionline1